عزیز با سینی چایی نشست کنارم… چایی رو برداشتم…. گفتم وای عزیز دلم هوس چایی هاتو کرده بود… گفت بخور نوش جونت… استکان لب پریده رو برداشتم و با تموم وجودم بوش کردم… اقا میخواست حرف بزنه
نگاهش کردم گفتم جونم اقا ؟
اشاره کرد برای اونم چایی ببرم…خواستم پاشم واسش چایی بریزم که عزیز گفت نه براش نیار اقات چایی نخورده صبح تا شب زیرشو خیس میکنه وای به حالی که چایی هم بخوره…دلم گرفت…اقا هم خجالت کشید…
گفتم فدای سرش عزیز اقام دوست داره با دخترش چایی بخوره…اقا با اون زبون سنگینش شروع کرد به قربون صدقه رفتنم…